داشته ها داشتم...
وانگهی روزگار برگشت
گویی روی صفحه نقاشی ام چایی ریخت
القصه...
بسته شد در ما بعد از رفتن رفتنی ها
زمانی که داشتم
چه زور بازو
چه نان سر سفره
در و دل ما باز بود
خوردن و شکستند و رفتند
در را محکم بستند رفتند...
روزگار بلندی و پستی زیاد دارد...
نظامی تبریز